طبس؛ رؤیایی شگفت در دل کویر
به گزارش وبلاگ حرفه گرگان، بوی بهار می آمد و زندگی پایکوبی کنان از کنارمان می گذشت و ما را به تماشا شگفتی هایش در هر گوشه ای از این سرزمین پهناور دعوت می کرد.
نمی دانستم این بار کدام جاذبه مرا سرگردان و حیران خویش می نماید. کوله بار سفر را بستم. قبل از طلوع خورشید به زندگی سلام دادم و در جاده ای به سمت ناشناخته ها به راه افتادم. مقصدم ناآشنا بود اما می دانستم که راه همواره با من مهربان بوده است. در جاده اتوبان به سمت کویر قدم زنان می رفتم و ماشین ها با سرعت باورنکردنی از کنارم می گذشتند.
احساس می کردم دوستی، همراهی یا همسفری که پذیرایم باشد خواهد آمد. غروب نزدیک شد و قلبم از هیجان لبریز بود بوی محبت می آمد. کنار دکه ای مشغول خوردن چای گرمی بودم که صدایی شنیدم. همسفر ما 38 نفر هستیم و می توانیم یک نفر دیگر را نیز با خودمان ببریم.
می رویم به سرزمین کهن سالی که دوران بسیاری را پشت سر گذاشته است. به چله نشینی عشق می رویم تا آیین میتراییسم را دوره کنیم و در حلقه آتش و عشق یکی بودن را تجربه و با نور و ایزد و هستی یکی شویم. همسفران به مهر پذیرایم شدند و همراه آنان سفر به سرزمین رؤیایی طبس را آغاز کردیم.
شب آغوشش را گگردده بود و هلال ماه در آسمان لبخند شیرینش را به نگاهم بخشید. خستگی بر من چیره شد. با آهنگ ملایم مرغ سحر.... به خواب رفتم تا در رویای این زندگی پر پیچ و خم گیسوان زمین مادر هستی را به پاس محبتش برای بردن من به بهشتی رازگونه شانه زنم.
دستی به آرامی شانه هایم را نوازش داد. چشمانم نیمه باز شد آن را چند بار باز و بسته کردم. واقعیت و خیال درهم آمیخته بودند و من صبح لطیف یکی از روزهای بهاری را در سرزمینی به قدمت تمام زندگی لمس کردم.
همراه با هادی راهنمای محلی به منطقه خرو رفتیم و بعد از تماشا دو سرو قدیمی و سرسبز که همچنان ایستاده و باوقار به مسافران خوش آمد می گفتند به سمت قلعه اسماعیلیه از کوه بالا رفتیم و در کنار بقایای این اثر به سیر و سیاحت تاریخی پرداختیم و سفری به گذشته نیاکان این سرزمین داشتیم.
بعدازآن به سمت تنگه خرو حرکت کردیم. هیجان و حس ملاقات و لمس آب گرم، سرد که در تضاد یگانگی را پذیرفته بودند، وجودمان را سرشار از شگفتی می کرد. به محل که رسیدیم از تعداد زیادی پله پایین آمدیم و ازآنجا پیاده روی را به طرف چشمه آبگرم مرتضی علی و ملاقات از سدی که حدود 700 سال پیش در زمان شاه عباس ساخته شده بود آغاز کردیم.
در ابتدا آب نرمی و لطافت خاص خود را داشت. محوطه وسیعی که گاه می توانستی از کناره های آب هم به پیاده روی ادامه بدهی اما بعد از مدتی آب تقریباً تا بالای زانو بالا آمد. سنگ های رنگارنگ در زیر پایمان می لغزیدند و سنگ ریزه ها کف پایمان را قلقلک می دادند و آن ها هم به سهم خود ما را در این هیجان به جلو می بردند.
دیواره های بزرگ و بزرگ که گاه چنان به هم نزدیک می شدند که تو را چون کودکی در آغوش می گرفتند. در بین راه روی یکی از این دیواره ها نقش های برجسته ای مانند شیر، خورشید و بز حک شده بود که نقش بز کوهی به طور خاص نماد زایش، پویایی، فراوانی و درخواست آب است.
این راستا بسیار زیبا و شگفت انگیز است با مناظری که قابل توصیف نیستند. آب گرم از دیواره ها پایین می ریخت و در قسمتی هم حوضچه ای بود که مردم به درونش می رفتند و تن و جان خویش را به آن می سپردند. در ادامه راه، دره بسیار تنگ می گردد و حدود 500 متر بعد به سد می رسیم. آب سردی که از کوه ها پایین می آید. به راستی تلفیق شگفت آوری بود و کلمات یاری نمی نمایند تا آنچه را که حس می کردیم بر روی کاغذ بیاورم. تنها می توانم بگویم در آن لحظات رهایی از هر قیدوبند ذهنی و درکی فراسوی زندگی روزمره هدیه ای بود که در تمام لحظات آن را حس می کردیم.
قبل از رسیدن به طاق شاه عباسی آب تقریباً تا نزدیک کمرمان رسیده بود. خنکی آب گاه چنان فریادی را از ته دل می طلبید تا ما را همچنان به جلو ببرد. به یاری دوستان بسیار نازنین و خوبمان از یک بلندی که عبور از آن برای تعدادی از ما مشکل بود توانستیم به بالای تنگه برسیم و سد را از نزدیک ببینیم. مدتی در آنجا بودیم و توضیحات بسیار شنیدنی ویدا درباره این سد 25 متر ارتفاع و از ورود سیلاب ها به شهر جلوگیری می نموده است و... علاوه بر آن درباره اسطوره های هزار ساله این مرزوبوم نیز برایمان سخن گفت که وجودمان را سرشار از شعف و شوری کرد تا راه برگشت برایمان بسیار هموارتر گردد.
4 یا 5 ساعتی که در آن تنگه راهپیمایی کردیم با آب، باد، خاک، کوه، سنگ، سبزه و... یکی شدیم و در بستر هزاران ساله این تاریخ کهن به نیایش دل به هستی سپردیم و عاشقانه ها را سرودیم.
بعد از استراحت کوتاه و خوردن ناهار و تعویض لباس های خیس در اتوبوس با شور و شعف خاصی به سفر ادامه دادیم. مقصدمان ملاقات از بقایای روستای زلزله زده اصفهک بود که در سال 57 به دست طبیعت زیرورو شده بود. مردم آن منطقه کاملاً به جای دیگری نقل مکان نموده بودند و آنجا را به همان شکل گذاشته بودند. در حال حاضر سعی بر این بود که این مکان با همان سازه های قبل به شکل خشت بازسازی گردد که در چند خانه این کار صورت گرفته بود. شکل بناها اکثراً یک طبقه یا دو ایوانی و به ندرت چهار ایوانی بود. تماشا این مکان گرچه غم انگیز بود اما تخریب بشر بسیار بیشتر و خطرناک تر از تخریب به وسیله زلزله و سیل و... است.
بعد از گشت وگذار در روستا و تماشا نخل های سبز و افراشته در میان کوچه ها و منظره کوه و زمین هایی که در آن زعفران کشت نموده بودند، به حمامی که به سبک قدیمی دارای سربینه، خزینه و.. بازسازی شده بود رفتیم. در آن مکان با خوردن چای آویشن و آش رشته بسیار خوش طعم، ساعتی را در کنار مردم محلی آنجا گذراندیم. مردمی که دلبستگی به بازسازی آن منطقه برای جذب توریسم و درآمدزایی، تلاششان را دوچندان نموده بود و ما با خرید انواع وسایل دست ساز چون سبد، سینی، سبزی های معطر و خشک شده لبخند شادی را در صدای نی که برایمان نواخته شد به گوش جان سپردیم.
هوا تاریک و آسمان ستاره باران شده بود. همراه با آواز دوستی، نخل های مقاوم و ایستاده و بوته های زیبای زعفران در وزش آرام باد به ستایش هستی در کنارمان عشق را زمزمه می کردند.
شادی و شور بچگانه زندگی برایمان ترانه شده بود و به پایکوبی زیبای زندگی روحمان را سبک و آرام نموده بود. چندساعتی چشم بر هم گذاشتیم تا جسممان در سکوت و آرامش شب پذیرای فردایی باشکوه و رازگونه گردد.
خورشید لبخندزنان آمد و ما باز به دورهم جمع شدیم و به سمت ارگ قدیمی یا قلعه قدیمی طبس حرکت کردیم. این محل قبل از اسلام و در حدود قرن پنجم ساخته شده بود و محل اسکان مردم و دارای ساختمان ها و زیرزمین ها گسترده و گوناگون بوده است که از سه قسمت شاه نشین، کهن دژ (سربازان) و شارستان (مردم) تشکیل و دورتادور آن خندقی برای حفاظت از شهر و دارای سیستم آب رسانی جالبی بوده است.
در حال حاضر قسمتی از آن بازسازی شده بود که دریکی از راهروهای بازسازی شده آن، مقبره فردی به نام آقا سید علی میرزا به چشم می خورد. آقا سید مردی باهوش، خوش ذوق و شاعر بوده است. رنده شوریده حالی که چهل سال در خرابه های ارگ زندگی می نموده است.
حکایت زندگی او در فیلم مستند پ مثل پلیکان اثر آقای پرویز کیمیاوی در سال 1351 که در طبس ساخته شده به تصویر کشیده شده است و علاوه بر آن داستان پلیکانی که در راه مهاجرت به سیبری به شهر طبس می رود و مقیم باغ گلشن می گردد.
دره کال جنی یکی دیگر از جاذبه هایی بود که برای بازدید ازآنجا باید به خارج شهر می رفتیم. در راستا زمین های شوره زار در بوته خارها در کنار هم آرمیده بودند و در دوردست ها کوه ها به رنگ خاکستری آبی با تکه هایی از ابر در هماهنگی ما را به آن سمت می بردند.
به منطقه که رسیدیم از تنگه ای که سنگ ها عاشقانه همدیگر را در آغوش گرفته بودند به آرامی و به صورت تک نفره عبور کردیم و بعد از مدتی به فضای وسیعی وارد شدیم و از کناره دره بازهم به صورت تک نفره به سمت پایین دره حرکت کردیم و به یاری راهنما و دوستان از قسمتی وارد دره شدیم و بعد از کمی پیاده روی به قسمتی رسیدیم که روی دیواره های بسیار بلند آن حفره هایی به چشم می خورد که طبق آنالیز هایی انجام شده، هزاران سال پیش در آن مکان ها مراسم آیینی انجام می شده است.
به بازدید از یکی از این مکان ها که چندین متر از زمین ارتفاع داشت و بر روی دیوار بلندی بود. رفتیم. وارد حفره که می شدی به صورت خمیده کمی جلو می رفتی و بعد یک ارتفاع 4 متری بود که باید پاها را به دیواره های آن محکم می کردی و بالا می رفتی در بالا چند اتاق و یک چاه آب دیده می شد.
آنجا حسی رازگونه داشت. حسی از تولد انسان و مهر، ایزد و سادگی، ارتباطی ساده و صمیمی با هستی، زمزمه نیایش و دعای زایش و رویش که فضا را از دوستی ها عطرآگین ساخته بود.
در مدتی که در آن محل بودیم. هادی با آتش برایمان چای گیاهی با زعفران و.. دم کرد که بسیار طعم خوبی داشت و همگی از خوردن آن لذت بردیم. پیاده روی را به سمتی از دره ادامه دادیم که برکه پرآبی داشت و تعدادی از دوستان دل به آب سپردند و در وجد، خوشی و سرورشان ما را نیز همراه کردند.
پیمایش بخشی از دره کال جنی و ملاقات از آن مکان شگفت انگیز و پیچیده که در رازی رؤیا گونه با سکوت معجزه می آفرید وجودمان را به دنیایی برد که این دنیای نبود.
بعد از استراحت و ناهار، نخلستان و شالیزارهای ازمیغان با شادی زائدالوصفی ما را پذیرا شدند. صدای آهنگین آب و نغمه پرندگان آوای خوش زندگی بود که پروازمان را در کوچه باغ های سبز زندگی با آسمان، کوه، صخره، دشت در میان نخلستان به اوج می برد و عروس افسون نماینده بهاری پایکوبیان و گل فشان ما را در پی خویش تا چشمه سار زندگی می برد.
آنجا صدای پرجوش و خروش آب که از بالای کوه به پایین سرازیر بود روحمان را به آرامشی از صلح و دوستی جلا می داد و وجودمان به ترنمی، شعر سپاس را زمزمه می کرد. در دل کوهستان به مراقبه جانان دل سپرده بودیم که پسری روستایی با سادگی و مهربانی با چای آویشن و بهارنارنج از ما پذیرایی کرد و من می اندیشیدم که عشق همین سادگی، مهربانی، بی پیرایگی و بی من بودن است.
آری در لحظه ای زمان و مکان از حرکت ایستاده بود. شاید روحمان شاهد تولد زمین بود. شاید هزاران سال زندگی نموده بودیم تا عشق را درک کنیم. شاید اینجا نقطه ای بود تا به ما بگوید که شکستن دنیای مادی و پرواز از وهم و خیال به دنیای حقیقی که نه زمان دارد نه مکان هدیه ای الهی است و ما در تمام آیین هایی که بعد از پیدایش زمین و انسان داشته ایم شرکت نموده ایم و از خورشید، مهر، اهورامزدا، ایزد یکتا... و تمامی اسطوره های تاریخی و بشری. خواستیم که درک کنیم که انسان وجودش بی انتهاست و می تواند صدای ضربان عشق خدا را با تمام وجودش حس کند.
در برگشت نیایش کنان به روستا بازگشتیم درحالی که نگاه شولان (آبشار کوچک) با ما بود و زمزمه می کرد. زیبایی، دانایی، نیکویی سازه های عشق اند و شادی را بشارت می دهند.
شب را در باغ گلشن طبس، بهشتی بر روی زمین قدم زدیم و مهربانی ها را نجوا کردیم و در کنار قفس پلیکان های سفید، مغرور و زیبا آرزو کردیم که روزی تمام پرندگان آزاد باشند.
در حین گشت وگذار فرصتی پیش آمد تا از محصولات آنجا خرما خشک، سبزیجات محلی و خشک شده، شیرینی رو ور نموده (با خرما و آرد) و خشکبار چون آلو، هلو، زردآلو خریدی داشته باشیم.
روز بعد پرواز بر روی دریاچه نمک و تجربه خلأ و هیچ بودن و بی مرزی حکایتی دیگر از این سفر پرراز و رمز بود.
عبور از پارک ملی کویر، همراه با توضیحات مفید و بسیار جالب محمدرضا درباره گونه های مختلف گیاهی و جانوری بود و همراه آن تماشا عکس ها به خصوص گربه سانان که از ده تایی که ما در کشور داشتیم متأسفانه دو گونه کاملاً از بین رفته اند و بقیه هم تعدادشان بسیار اندک است و احتیاج به حفاظت و مراقبت دقیق دارند که آگاهی و مشارکت تمام اقشار جامعه را می طلبد.
در محلی به نام جندق سری به کاروانسرا و آب انباری که تقریباً تخریب شده بود زدیم و پارک ملی کویر را در گستردگی افق دنبال کردیم و برای ماندگاری تمامی گونه های جانوری و گیاهی دعا کردیم.
در بازگشت قطرات باران پاییزی به استقبالمان آمده بودند. می اندیشیدم به همسفران و تک تک عزیزانی که از این سفر خاطره ساختند:
افشین گفت: وقتی که فیلم پ مثل پلیکان را سال ها قبل دیده دلش می خواسته است که به این سفر بیاید. همسرش سیمین که از فعالان محیط زیست بود، از جمعیت داوطلبان سبز برایمان گفت و تأکید کرد که حفظ و نگهداری از طبیعت در واقع سلامتی بخشی از وجودمان است. کیانا دختر باوقارشان و کیارش 7 ساله عزیز پسرشان همراه با عموی مهربانشان مجتبی جمع دوست داشتنی بودند.
منوچهر که دوران بازنشستگی را در دنیای کتاب می گذراند. در طول سفر از تجربیات و اطلاعاتش برایمان گفت و صدیقه همسر پرتوان و مقتدر همراه با مینا دختر بسیار دوست داشتنی که در تمام طول سفر به آنان عشق می ورزید. خانم صبور بسیار آرام همراه امیرحسین و زهره بچه ها خوب و مهربان.
زوج های جوان، لیلای دوست داشتنی و مرتضی. مرجان مهربان و مهدی؛ و چهار دوست خوب دیگرمان لیدا، فرناز، الهام، زهرا که وجود هر کدامشان به کامل بودن جمعمان رنگ و بوی شادی را می داد. شهین و عادله که نگاه محبت آمیزشان همواره همراه جمع بود.
علی با تجربه بسیار بالایی در سفر به نقاط دور و نزدیک ایران و دنیا با خوش رویی و سعه صدر به جمع انرژی می داد و همسر خوبشان محبوبه که وجودش مهربانی مادرانه را برایمان تداعی می کرد.
رزیتا که در جستجوی راز آفرینش مدتی را باهم در میان دیواره های سر به فلک کشیده دره و سکوت جادویی آن به مراقبه با آن یکی شدیم و میترا که با آرامش و لبخندش مرا یاد فرشته ها می انداخت.
برکه و ثمر دو خواهر عزیز که با هیجان و شادی از لحظات باشکوه و تماشای با گرفتن عکس خاطره می ساختند. هستی که بهار در نگاهش موج می زد. پیمان که همواره با لبخندی بر لب شادی اش را تقسیم می کرد. پویان و محمدرضا که با صبر و بردباری در تمام لحظات سخت سفر همراه و همگام بی نظیری بودند. نیما که آرام همراه با کامیار صلح و دوستی را قدم می زدند و بهرداد چون پرنده ای با هر نغمه ای به پایکوبی درمی آمد و شادی زائدالوصفی را به جمع هدیه می داد.
مریم سبک بال و راضی دانه های مهربانی را در هر خوشه ای به یادگار می گذاشت. ویدای عزیز که آرام و باوقار با اطلاعات بسیار خوبی درباره فرهنگ ایران زمین به آهنگ دل نشینی برایمان شعرهایی از تاریخ این سرزمین را به ترانه زمزمه می کرد.
و کاپیتان این کشتی ماجراجو صابر به همراه برادرشان اکبر هزاران کیلومتر خاک این سرزمین را در دریای محبتشان به عشق پیوند دادند و در کنارمان دوستی ها را کامل کردند.
و پویان که شاعرانه خواند: به دست آوردن دل همه آدم ها کار سختی است. کاری که فقط محمدرضا می توانست آن را انجام دهد.
آری سفر ما به انتها نرسید. سفر ما ماندگاری اش در قلب هایی بود که برای مدت زمانی به چله نشینی عشق با نور یکی شدند و زیبایی باهم بودن را در کنار هم حس و تجربه کردند.
با تشکر فراوان از عکس های بسیار زیبای همراهان
فاطمه عابدینی/ 19 فروردین 1394
گردآوری و تنظیم: تحریریه وبلاگ حرفه گرگان
لطفا در نشر دانسته های خود کوشا باشید.
برداشت و استفاده غیرتجاری از مطالب این وب سایت، حتی بدون ذکر منبع آزاد است.
منبع: دالاهو